آسمون

آسمون

وسیع باش و تنها , سربه زیرو سخت
آسمون

آسمون

وسیع باش و تنها , سربه زیرو سخت

دوست داشتن حرف کمی نیست...

بخاطر تو نیست که با تو می‌مانم، بخاطر عشق است. بخاطر گرمای خورشیدی که در قلبت داری. بخاطر نگاهی که هر روز صبح مثل یک قبله مرا ستایش می‌کند. بخاطر اینکه آسایش من برای تو از هر چیزی مهمتر است.
اینهایی که می‌گویم حرف کمی نیستند؛ اینهایی که می‌گویم فقط کلمه نیستند. اینها اوج احساس یک مرد است که تو همه را به من هدیه کردی.
تو در نظر من یک انسان معمولی هستی اما من بخاطر لبهایی که مرا فرشته می‌خوانَد و بخاطر دستهایی که در سرمای زمستان وجودم را گرما می‌بخشد می‌مانم.  


ادامه مطلب ...

پاییزی بهاری

مرا بخاطر من دوست داری‌ می‌دانم... می‌دانم و از نگاهت می‌خوانم که تنفس تو به نگاه من وابسته شده است. اگرچه با غرور می‌گویم دوستت ندارم ولی خوب می‌دانی که وجوت برایم عزیز است... چه خوب شد که قبل از اینکه مرا به میهمانی عشق دعوت کنی، هوس را شناخته بودم که اکنون قدرشناس مهربانیهای تو باشم. قدرشناس آن جشن تولد رؤیایی...


ادامه مطلب ...

از من نپرس چقدر دوستت دارم...

از من نپرس چقدر دوستت دارم... چرا که اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست.به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم. مگر ماهی بیرون از آب می‌تواند نفس بکشد؟ مگر می‌شود هوا را از زندگیم برداری و من زنده بمانم؟ بگو معنی تمرین چیست؟ بریدن از چه چیز را تمرین کنم؟ بریدن از خودم را؟ مگر همیشه نگفتم که تو هم پاره ای از تن منی...!

ادامه مطلب ...

بیا و پاره‌های دلم را از زمین سرد بردار...

وقتی هوای خانه از مه و شبنم پر می‌شود، حضور لطیف دستهای تو را بر شانه‌های خسته‌ام حس می‌کنم. چقدر این روزها گرگهای گرسنه از پشت پنجره اتاقم «او او» می‌کشند و من وقتی تو را کم دارم، همیشه بخاطر تنهاییهایم، خودم را در اتاق کوچک خاطراتم حبس می کنم تا گرگهای گرسنه مرا مثل بره‌ای تنها ندرند.
دوست داشتم می‌آمدی و دست مرا می‌گرفتی آنوقت با افتخار میان گله گرگها می‌رفتم و می‌گفتم...

ادامه مطلب ...

افسانه حیات من

محبوبم! نمی‌دانم امشب با یک سری کلمه گنگ و بی‌مصرف که در مغزم به هم می‌پیچند چطور می‌توانم احساس تنهاییم را به گوش تو برسانم. واژه‌ها بی‌تابند و یاریم نمی‌کنند.می‌دانی؛ تو ر کم دارم و دور از تو حتی یک نقطه کور هم نمی‌توانم بر کاغذ بکشم. چشمانم هم از سر شب بارانی است! ادامه مطلب ...

همه چیز بخاطر تو دوست داشتنی است...

دوری را دوست دارم هر چند که دلتنگ و غریب می‌شوم اما وقتی دوباره با یک بغل مهربانی در می‌گشایی و صدایم می‌کنی، دلم مثل یک کهکشان وسیع می‌شود.
شب را بخاطر تو دوست دارم که تا تولد سپیده صبح، دلواپس نیامدنت باشم. کسی که عاشق باشد می‌داند که تمام طعم عشق به دلشوره‌های شبانه است. دوست دارم همیشه شبها تو را کم داشته باشم، تا وقتی چشم بر روی هم می‌گذارم خوابت را ببینم و چشم که باز می‌کنم در صبحی دوباره تو را به نظاره بنشینم.  

ادامه مطلب ...

وداعی دوباره با تو

...و امشب چقدر دلم برای تو تنگ است.
در میان چاله های تاریک افکارم، دنبال خاطراتی که با تو داشتم می گردم روز های گرم تابستان، در کنار بدن ِ خنک ورنجورت چه آرام می نشستم.امّا غوغای درونم هرگز آرام نمی گرفت.
در آن روزهای گرم تابستان که بر روی صندلی پارک با هم می نشستیم پارکی که همیشه قرارمان آنجا بود و بدون هیچ کلامی بلند ترین سخنان و پاک ترین احساساتمان را چه ساده و واضح به هم می فهماندیم.
و من گم می شدم در شلوغی چشمان ِ براق و سبزت. گویی هزاران درخت در باغ چشمانت بود. درختانی که همواره برگهایشان پریشان بودند، در وزش بادهای تردید افکارت!! و من می خواندم عطش درختانت را که عشق را از تاریکی چشمان ِ من می خواستند.
و از دستانی که هرگز جرات نکردند تو را صادقانه در آغوش بکشند.
آه ای معشوق یخی ِ روزهای تا بستانی ام.
هیچ می دانی که با تو وداع کرده بودم؟؟! امّا اکنون این منم که برایت می نویسم؟؟
این بار بی پروا و سبک تو را می خوانم از درون قلبم، می نویسم برای تو ای معشوق خسته !!

 

 

               

ادامه مطلب ...

نقطه ... سر خط.

بهار که آمد، لباس کهنه‌ یاد تو را از تن درآوردم و یادگاریهایت را در جعبه‌ای بسته بندی کردم و با وسایلهای اضافی خانه، ته انباری گذاشتم.
تقویم سال جدید را که باز کردم، یادی از تو نکردم و بی اعتنا به تو سر سفره هفت سین نشستم. موقع خواندن دعای تحویل سال، طبق عادت هر سال برایت دعا نکردم. انگار خیلی چیزهای مهم‌تر از تو داشتم که برای آنها دعا کنم.


 

ادامه مطلب ...

رنگ زندگی

اگر بگویم وجودت گرمی بخش زندگیم نیست دروغ گفته‌ام، اما چگونه می‌توانم اینطور آرام و صبور به انتظارت بنشینم وقتی نمی‌دانم پس از طلوع آفتاب کدامین روز به دیدارم خواهی آمد؟ نمی‌دانم چه کسی بر پیشانی من واژه انتظار را نوشته است که اینگونه باید تاوان این پیشانی نوشت شوم را پس بدهم؛ خاموش باشم

ادامه مطلب ...

پنجره اتاق را باز کن تا به دنیا سلام کنیم

زندگی بدون تو مثل آسمان بی ستاره شبهای ابری، راکد و بی رونق است. نگاهت را که از من بگیری لحظه‌هایم از صدای زندگی خالی می‌شوند. بی تو دیگر نه برای گلهای باغچه شعر می‌خوانم نه با آینه‌های یکرنگی حرف می‌زنم. نه اینکه خودم بخواهم از بودن خالی شوم، بدون تو، روزگار خودش مرا طرد خواهد کرد.

ادامه مطلب ...