آسمون

آسمون

وسیع باش و تنها , سربه زیرو سخت
آسمون

آسمون

وسیع باش و تنها , سربه زیرو سخت

پول

من هر شب تا نزدیک صبح سرنوشت شما را دستکاری میکنم.
دیشب مست بودم..مسئولیت بدشانسیهای امروز شما را به عهده میگیرم..

خاطره نگاشتی بعد چهل روز

در کنارت روزگارم خوب بود      فصل,فصل زندگی مطلوب بود

در نگاهت خستگی معنی نداشت      وسعت پاک تورا دریا نداشت

آه ای جاری تر از خورشید خوب         کاشکی هرگز نمیکردی غروب


  چهل روز از رفتن غریبانه ات میگذرد و مادر آن روز جمعه پر کشیدن زود هنگام و ملکوتی ات را باور نکردیم . چرا که همه جا عطر وجودت را میبوییم و گل رخسارت را میجوییم.

چهل روز را در اندوه و اشک و انتظار سپری کردیم تا شاید که برگردی!
اما افسوس که هر چه صدایت کردیم جوابمان سکوت بود و تنهایی.ما همه منتظریم , منتظر تا ابد

ای باباحاجی خوب من برگرد که درد فراقت را جز با حضورت درمانی نیست.

                                                                                                           آذر ماه 88

                                                                                                           سعید

ادامه مطلب ...

آدم‌های طلبیده

بحث این نیست که این آدم چقدر به تو نزدیک است، چقدر خوشحال است که سنگ صبور تو باشد، چقدر شناخت دارید، چند سفر با هم رفته‌اید، چند ده سال است دوستید یا حتا چند بار با هم خوابیده‌اید.

ادامه مطلب ...

میم


دخترک پوست شکلاتی من!
زندگی برای من، چیزی شبیه برف بازی است.


پی نوشت:پسرک اسکیموی تو  ....




مصداق خارجی

آدمهای متناقض، آدمهای مورد علاقه من هستند
از اینهایی که وسط خنده اخم میکنند
و همانطور اخمو میمانند



امضا: مثل من

خودخواهانه ترین عاشقانه ی دنیا!

می خواهم برای یک بار هم که شده                                                                          

از خودم بنویسم درنوشته هایم...می گویند بلد نیستی به خودت فکر کنی...نمی توانی ذره ای حتی منطقی باشی...

می خواهم برای یک بار هم که شده خودخواه باشم

من از خودم باید بنویسم

از خودم

منطقی باشم...از هر آنچه می بینم بنویسم...

یک خط       دوخط

هزار صفحه از خودم می نویسم     هزار سال می نویسم

از چشم هایم که هزاران نفر را دل برده...از موهایی که از خودم هم دل می برند....

از دست هایم که هرچه بخواهند می نویسند...

عاشقانه ..خودخواهانه...شاد...غمگین...

از رویاهایم که بلندپروازانه ترین رویاهای دنیا هستند...

از کسانی که دوستم دارند...از همه ی آینده های خوبی که انتظارم را می کشند...

از همه ی حس های خوبی که همیشه دارم...

ترک کرده

آخرین برگ پاییز ساقه اش را رها کرد و در هزارپیچی نادیدنی رقصان به استقبال سیاهی زمین رفت...

چطور رهایم کردی؟ آیا بازتاب پنهان تاریک ترین اندیشه هایم تو را ساخته اند؟

رزها در میان انگشتانم رنگ می بازند...چگونه نگاهم را در پس غبارِ سیاه خاکستر گم کردی؟...

آنچه را لمس نتوانم کرد از برای من نیست، همچو ابر های سرگردان گردباد اندیشه هایم، همچو

سرمای شکننده‌ی انگشتان ظریفت، همچو آتش روان تماس لبهایت...

i can't see my dream

امروز سومین روز از سومین ماه سومین فصل سال است!
...و من هنوز زنده ام!