آسمون

آسمون

وسیع باش و تنها , سربه زیرو سخت
آسمون

آسمون

وسیع باش و تنها , سربه زیرو سخت

توهم



توهم شیرینیه این که فکر کنی آدمها میفهمنت !

.

.

.


 واقعیت تلخش اینه که آدما اگه براشون توضیح بدی چه مرگته هم نمیفهمنت !


نامه بی نشان


نامه بی نشان


دوباره نامه ام برگشت خورد
مثل همیشه
با مهر قرمز رنگ اداره پست:
«گیرنده، شناسایی نشد»! اما من باز هم،
از خوابهایم
رویاهایم
و شعرهایم
برایت خواهم نوشت
برای تو،
که تعبیر خواب ندیده ام هستی!!!

راز ۲

  راز(۲)

نه بسـته ام به کـس دل

نه بسته کس به من دل

             چو تخته پاره بر موج

             رهـا، رهـا، رهــا مـن

زمـن هــرآن که او دور

چون دل به سینه نزدیک

            به من هـر آن که نزدیک

            از  او  جـدا ، جـدا  مـن

نه چشم دل به سوئی

نه بـــاده  در سـبوئی

                کـه تـر کـنم گلــوئی

                بــه یــاد آشــنا مــن

ســتاره هــا نهـفتم

در آسمــان ابـــری

               دلم گرفته ای دوست

               هـــوای گریـه با مـن

نمی نویسم تا خوانده شوم.

نمی نویسم تا فهمیده شوم.

نمی نویسم تا شــنیده شوم.

نمی نویسم تا ماندگار شوم.

نه !

نه !

می نویسم تا فراموش شوم...

آری، می نویسم تا از یادها رفته شوم.

یا به قول آن فیلسوف فرانسوی: نوشتن نه برای به خاطر آوردن، که برای از یاد بردن است.

چه نیک حرفی، که چون هرگاه می نویسم آنچه را که روزها،ماه ها و سالها با خود راه می برم، از یاد می برم و دیگر رنج بیهوده حملشان را نمی برم، هرچند اگر در کاغذ پاره ای باشد و گمشان کنم، که چه بهتر برای همیشه ازشان خلاصم...

پس چه فرقْ، چه می نویسم !

و در کجا، و برای چه، و برای که ؟؟؟

هر چه باشد،

هیچ فرقْ !

فقطْ و فقطْ مرا می رهاند،

از آشوب بیهوده وپوچ اندرونم...

m_r_a_m

دشت
در دشت آوای نسیم پر بود
چمن ها رنگ سبز را در تمام دشت تکرار می کردند
در نقطه ای نا معلوم
تک درخت تنومندی
سا یه اش را بر چمن گسترده بود
دور تا دور دشت را کوه ها احاطه کرده بودند
کوه های بلند با زوایای تند و شکسته
آسمان آبی بی ،بی هیچ ابری
نه زمزمه ی باریدن بود
ونه جا پایی از غم دیده می شد
دشت آغاز رهایی بود
رهایی از بودن برای زیستن
پرواز تا نهایت خود